-
بدون عنوان!!!
یکشنبه 28 خردادماه سال 1391 20:39
الان من دقیقا ی آدم بدبختم که از سر ناچاری اومدم اینجا دارم می نویسم! آخه لعنتی وقتی دو سه بار تماس می گیرم باهات جواب نمی دی بعد بار آخر می بینم در حال مکالمه ای همه جام می سوزه خب! بفهم اینو!!!!!!!!!!! دقیقا من چه هیزم تری بهت فروختم؟! بگو هوشیار بشم! این از تو مه اینجوری داری دق می دی منو، این از اون یکی که دیشب...
-
تقدیر نامه.....
یکشنبه 3 اردیبهشتماه سال 1391 23:23
-
من و من!
چهارشنبه 9 فروردینماه سال 1391 02:58
این من لعنتی دارد میان خواستن و نخواستن،میان سنت و مدرنیته له میشود.این من لعنتی خسته شده از این سرگردانی.ازین ترس های بی معنا،ازین خواستن های ظاهرا بیجا.حالم دارد بهم میخورد از خودم.از چیزهایی که از بچگی کرده اند توی مخم.از چیزهایی که اگر توی مخم نبود شاید حالا با آرامش فقط کاری را میکردم که دوست داشتم...و شاید وضعم...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 25 بهمنماه سال 1390 00:43
قوی ترین آدم جهان هم که باشی وقت هایی هست که دستی باید لمس ات کند تنی تن ات را داغ کند و لبی طعم لب ات را بچشد مستقل ترین آدم جهان هم که باشی وقت هایی هست که دلت پر میزند برای کسی که برسد و بخواهد که آرام رانندگی کنی و شام ات را نخورده روی میز نگذاری و بروی مسافرترین آدم دنیا هم دست خطی می خواهد که بنویسد برایش "...
-
به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد....
یکشنبه 18 دیماه سال 1390 20:10
بدون مقدمه میرم سر اصل مطلب! واقعا باید خجالت کشید که اسم بعضیارو گذاشت مرد!!!!!!!!! هه.... مرد؟؟؟!!! چه واژه ی غریبی! کم می بینم این روزا کسی مرد باشه!!!! ( به آقایون بر نخوره لطفا، حقیقته و همه جا استثنا داره) . . نامردی رو به اوج خودش رسوند. هه... من چقد احمق بودم که با داشتن اون همه تجربه باز گول خوردم! خاک بر سر...
-
سردرگمی های من!
یکشنبه 4 دیماه سال 1390 12:19
این روزها پر از سکوتم. خودمم نمی دونم چه به روزم اومده! یه روزایی بود که همه غبطه می خوردن به شادی و سرخوشی من. به خنده هایی که از ته دل بود...! اما این روزها.... از گوشه و کنار، از دور و نزدیک، تماس های مکرر و پیام های پی در پی که: چی شدی مهدیه؟ دختر چی کار کردی با خودت؟ افسردگی گرفتی؟! چه بلایی سرت اومده؟ نگران درس...
-
توبه....
دوشنبه 14 آذرماه سال 1390 00:05
امروز به شدت داغون و بهم ریخته شدم.... توبه آدما واقعا پذیرفته میشه؟؟؟!!! شمارو به خدا واسم دعا کنین. به شدت محتاج دعاتونم.........
-
خش خش برگهای پاییزی...
چهارشنبه 9 آذرماه سال 1390 17:42
امروز ساعت یک کلاسم تموم شد، هوا به شدت سرد بود و جاه دانشگاه منم که اصلا هیچ وقت تاکسی پیدا نمی شه... خلاصه بعد از کلی ایستادن یه تاکسی اومد و سوار شدم... نصف مسیرو رفت و یهو ماشینش خراب شد! از شانس بد من... پیاده شدم، تا خونمون تقریبا چهل و پنج دقیقه پیاده راه بود، تصمیم گرفتم پیاده برم تا خونه!! دلم گرفته بود و می...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 30 آبانماه سال 1390 23:30
امروز صدایت در دستانم می لرزید و اشک بر گونه هایم می لغزید... خیره خیره... به مانیتور زل زده بودم... jay sean.... where do we go هر چند ثانیه یک بار ، تار می شد صحنه... لحظه ی آفرینش اشکی گرم.... کسی اینجا نیست؟؟؟؟؟ که شقیقه ام را مهمان بمبارانی کند؟؟؟؟ و ذهنم را مهمان مرگ.... و دلم را مهمان تو.... اینجا... ذهنم مرکز...
-
بیچاره من!
جمعه 27 آبانماه سال 1390 01:45
پیاده از کنارت گذشتم، گفتی:" چندی خوشگله؟" سواره از کنارت گذشتم، گفتی:" برو پشت ماشین لباسشویی بنشین!" تو ازدواج نکردی و به من گفتی زن گرفتن حماقت است من ازدواج نکردم و به من گفتی ترشیده عاشق که شدی مرا به زنجیر انحصارطلبی کشیدی عاشق که شدم گفتی مادرت باید مرا بپسندد وقتی گفتم پوشک بچه را عوض کن،...
-
معرفی نامه!
پنجشنبه 26 آبانماه سال 1390 19:15
به نام خدا! بسمه تعالــــی! اهههم! این منم! ! ! مهدیه ام.........