اوهام زندگی من...

می نویسم... چون نمی خواهم حرفهایم، جنین های مرده به دنیا آمده باشند... بی فایده و آینه ی دق!!!!

اوهام زندگی من...

می نویسم... چون نمی خواهم حرفهایم، جنین های مرده به دنیا آمده باشند... بی فایده و آینه ی دق!!!!

توبه....

امروز به شدت داغون و بهم ریخته شدم.... توبه آدما واقعا پذیرفته میشه؟؟؟!!! شمارو به خدا واسم دعا کنین. به شدت محتاج دعاتونم.........

خش خش برگهای پاییزی...

امروز ساعت یک کلاسم تموم شد، هوا به شدت سرد بود و جاه دانشگاه منم که اصلا هیچ وقت تاکسی پیدا نمی شه... خلاصه بعد از کلی ایستادن یه تاکسی اومد و سوار شدم... نصف مسیرو رفت و یهو ماشینش خراب شد! از شانس بد من...

پیاده شدم، تا خونمون تقریبا چهل و پنج دقیقه پیاده راه بود، تصمیم گرفتم پیاده برم تا خونه!! دلم گرفته بود و می خواستم قدم بزنم...

خیابونای شلوغو رد کردم و رسیدم به یه خیابون خلوت، رودکی!

همیشه عاشق خیابونای پاییزی که توشون یه عالمه برگای زرد و نارنجی پاییزی ریخته بودم! این خیابونم پر بود از همین برگا....

روی برگا راه می رغتم و به صدای خش خش قشنگشون گوش می دادم... صورتم از سرمای هوا سرخ سرخ شده بود... حتی از شدت سرما می سوخت!!! تا این حد!!!

به وسطای خیابون که رسیدم صدای پای یه نفرو از پشت سرم شنیدم. خیابون خلوت خلوت بود و یهو همه ی ترس دنیا ریخت تو دلم. قدمامو تندتر کردم که ازش جلو بزنم اما اونم قدماشو تند کرد. بدجور ترسیده بودم. صدا نزدیک و نزدیک تر می شد، صدای خش خش برگهای پاییزی....

یهو از پشت سرم صدا زد مهدیه... صبر کن!

با اضطراب و دودلی برگشتم و نگاه کردم.. خودش بود!

ترسیده بودم و از ترس سر جام میخکوب شده بودم...

شروع کرد به داد و بیداد، من هیچی نمی گفتم و اونم تا می تونست بد و بیراه می گفت... حتی قحش می داد!! سکوت من عصبانی ترش کرده بود. سکوتمو گذاشته بود پای اینکه حرفی برای گفتن ندارم و حقو دادم به اون. اما نمی دونست که دارم همه ی تلاشمو می کنم که احترامشو نگه دارم. سرم پایین بود و با دسته ی شالم بازی می کردم. صداش تو سرم می پیچید و با نعره هاش خاطراتمونو مرور می کردم... چقد عوض شده بود....

تنها چیزیش که عوض نشده بود، عرق دستاش بود! درست مث خودم... مواقع استرس و عصبانیت و حتی یه سری مواقع خاص، دستاش خیس می شد از عرق، دقیقا مث خودم!

از سکوتم عصبانی بود، هی تحریکم می کرد که حرف بزنم... اما می دونستم اگه دهنمو باز کنم، حرفایی ازش بیرون میاد که هیچ وقت نباید زده بشه...

بعد از ده دقیقه سرم داد کشید که: یه حرفی بزن مهدیه، یه چیزی بگو، از خودت دفاع کن پدر....

نذاشتم حرفاشو کامل کنه. می دونست چقد رو پدرم حساسم و به هرکسی اجازه نمی دم اسم پدرمو به دهن کثیفش بیاره!

سرمو آوردم بالا و داد زدم خفه شووووووووووووو! ساکت شد، با تعجب پرسید با منی؟؟!! به من گفتی خفه شو؟!

بلند گفتم آره با توام! ب گنده تر از توام اگه بخواد اسم بابامو به دهن کثیفش بیاره همینو میگم...

چشاش از عصبانیت سرخ شده بود. حق داشت، تا حالا از گل نازک تر بهش نگفته بودم، بی احترامی که اصلا....

دستاش خیس خیس بود از عرق و صرت من سرد سرد از سرما... و چند ثانیه بعد... صدای کشیده ای که........

رفتم، و هرچی صدا زد و گفت غلط کردم برنگشتم.... الکی مسیر خونه رو دور کردم که اشک تو چشمام خشک بشه، اما سرخی چند برابر صورتم...

از در خونه که رفتم تو، مامانم با دیدن من خشکش زد، گفت خدا مرگم بده، چند بار گفتم روزایی که هوا انقد سرده کلاس نرو؟! فوقش حذف میشی دیگه! به درک!!! بهتر از اینه که سرما اینجوری صورتتو سرخ کنه...

بیچاره مامانم... بیچاره من....