اوهام زندگی من...

می نویسم... چون نمی خواهم حرفهایم، جنین های مرده به دنیا آمده باشند... بی فایده و آینه ی دق!!!!

اوهام زندگی من...

می نویسم... چون نمی خواهم حرفهایم، جنین های مرده به دنیا آمده باشند... بی فایده و آینه ی دق!!!!

من و من!

این من لعنتی دارد میان خواستن و نخواستن،میان سنت و مدرنیته له میشود.این من لعنتی خسته شده از این سرگردانی.ازین ترس های بی معنا،ازین خواستن های ظاهرا بیجا.حالم دارد بهم میخورد از خودم.از چیزهایی که از بچگی کرده اند توی مخم.از چیزهایی که اگر توی مخم نبود شاید حالا با آرامش فقط کاری را میکردم که دوست داشتم...و شاید وضعم خیلی بدتر ازین بود.نمیتوانم درست فکر کنم.نمیتوانم افکارم را مرتب کنم.خدایا این من لعنتی ترا نمیبیند اما قلبم باورت دارد.چون به باور داشتنت نیاز دارد تا آرام بگیرد.تا هیچوقت با هیچ مصیبتی ناامید نشود.پس اگر تو خدایی هستی که آدم را شاد و آرام و امیدوار میکند چرا باید از تو بترسم؟چرا میخواهند از تو بترسم حتی اگر اسمش احتیاط یا اطاعت باشد؟

راستش را بخواهی من از تو نمیترسم.از اشتباه کردن میترسم.از احتیاط نکردن میترسم.از رهای رهای رها بودن میترسم.میترسم ظرفیتش را نداشته باشم.میترسم خیلی چیزهای خوب را از دست بدهم.همان چیزهایی را که میدانی دنبالشان میگردم.خدایا من میترسم.خدایا حواست به من هست؟این ترس ها را از من دور کن.کمکم کن.میدانم که هستی.اگر نیستی...یعنی اگر نبودی،حالا دیگر هستی.من با باورم همین حالا آفریدمت.پینوکیوی مهربان من باش و دروغ نگو و بچگی نکن!فقط کمکم کن!