اوهام زندگی من...

می نویسم... چون نمی خواهم حرفهایم، جنین های مرده به دنیا آمده باشند... بی فایده و آینه ی دق!!!!

اوهام زندگی من...

می نویسم... چون نمی خواهم حرفهایم، جنین های مرده به دنیا آمده باشند... بی فایده و آینه ی دق!!!!

سردرگمی های من!

این روزها پر از سکوتم. خودمم نمی دونم چه به روزم اومده!

یه روزایی بود که همه غبطه می خوردن به شادی و سرخوشی من. به خنده هایی که از ته دل بود...!

اما این روزها.... از گوشه و کنار، از دور و نزدیک، تماس های مکرر و پیام های پی در پی که: چی شدی مهدیه؟ دختر چی کار کردی با خودت؟ افسردگی گرفتی؟! چه بلایی سرت اومده؟ نگران درس و امتحاناتی؟ شکست عشقی خوردی؟!!!

و من هیچ پاسخی ندارم، جز لبخندی از سر دل!!! و اینکه خوبم، شما نگران نباشین....

این روزا انگیزه ای برای زندگی کردن ندارم! حتی انگیزه ی مردن هم ندارم! که اگر داشتم درجا خودمو خلاص می کردم!!!!

این روزا کلافه ام، نه کاری برای انجام دادن، نه حرفی برای گفتن، نه سوژه ای برای نوشتن، نه درسی برای خوندن، نه کلاسی برای رفتن و حضور خوردن و نه چیز و کسی برای عشق ورزیدن!!! نه حتی هم صحبتی که بتونه دردمو از لای حرفام بکشه بیرون!! نه که هم صحبت نداشته باشما! نه... اما نمی فهمن چ مرگمه.... لطفا کمکم کنید!

توبه....

امروز به شدت داغون و بهم ریخته شدم.... توبه آدما واقعا پذیرفته میشه؟؟؟!!! شمارو به خدا واسم دعا کنین. به شدت محتاج دعاتونم.........

خش خش برگهای پاییزی...

امروز ساعت یک کلاسم تموم شد، هوا به شدت سرد بود و جاه دانشگاه منم که اصلا هیچ وقت تاکسی پیدا نمی شه... خلاصه بعد از کلی ایستادن یه تاکسی اومد و سوار شدم... نصف مسیرو رفت و یهو ماشینش خراب شد! از شانس بد من...

پیاده شدم، تا خونمون تقریبا چهل و پنج دقیقه پیاده راه بود، تصمیم گرفتم پیاده برم تا خونه!! دلم گرفته بود و می خواستم قدم بزنم...

خیابونای شلوغو رد کردم و رسیدم به یه خیابون خلوت، رودکی!

همیشه عاشق خیابونای پاییزی که توشون یه عالمه برگای زرد و نارنجی پاییزی ریخته بودم! این خیابونم پر بود از همین برگا....

روی برگا راه می رغتم و به صدای خش خش قشنگشون گوش می دادم... صورتم از سرمای هوا سرخ سرخ شده بود... حتی از شدت سرما می سوخت!!! تا این حد!!!

به وسطای خیابون که رسیدم صدای پای یه نفرو از پشت سرم شنیدم. خیابون خلوت خلوت بود و یهو همه ی ترس دنیا ریخت تو دلم. قدمامو تندتر کردم که ازش جلو بزنم اما اونم قدماشو تند کرد. بدجور ترسیده بودم. صدا نزدیک و نزدیک تر می شد، صدای خش خش برگهای پاییزی....

یهو از پشت سرم صدا زد مهدیه... صبر کن!

با اضطراب و دودلی برگشتم و نگاه کردم.. خودش بود!

ترسیده بودم و از ترس سر جام میخکوب شده بودم...

شروع کرد به داد و بیداد، من هیچی نمی گفتم و اونم تا می تونست بد و بیراه می گفت... حتی قحش می داد!! سکوت من عصبانی ترش کرده بود. سکوتمو گذاشته بود پای اینکه حرفی برای گفتن ندارم و حقو دادم به اون. اما نمی دونست که دارم همه ی تلاشمو می کنم که احترامشو نگه دارم. سرم پایین بود و با دسته ی شالم بازی می کردم. صداش تو سرم می پیچید و با نعره هاش خاطراتمونو مرور می کردم... چقد عوض شده بود....

تنها چیزیش که عوض نشده بود، عرق دستاش بود! درست مث خودم... مواقع استرس و عصبانیت و حتی یه سری مواقع خاص، دستاش خیس می شد از عرق، دقیقا مث خودم!

از سکوتم عصبانی بود، هی تحریکم می کرد که حرف بزنم... اما می دونستم اگه دهنمو باز کنم، حرفایی ازش بیرون میاد که هیچ وقت نباید زده بشه...

بعد از ده دقیقه سرم داد کشید که: یه حرفی بزن مهدیه، یه چیزی بگو، از خودت دفاع کن پدر....

نذاشتم حرفاشو کامل کنه. می دونست چقد رو پدرم حساسم و به هرکسی اجازه نمی دم اسم پدرمو به دهن کثیفش بیاره!

سرمو آوردم بالا و داد زدم خفه شووووووووووووو! ساکت شد، با تعجب پرسید با منی؟؟!! به من گفتی خفه شو؟!

بلند گفتم آره با توام! ب گنده تر از توام اگه بخواد اسم بابامو به دهن کثیفش بیاره همینو میگم...

چشاش از عصبانیت سرخ شده بود. حق داشت، تا حالا از گل نازک تر بهش نگفته بودم، بی احترامی که اصلا....

دستاش خیس خیس بود از عرق و صرت من سرد سرد از سرما... و چند ثانیه بعد... صدای کشیده ای که........

رفتم، و هرچی صدا زد و گفت غلط کردم برنگشتم.... الکی مسیر خونه رو دور کردم که اشک تو چشمام خشک بشه، اما سرخی چند برابر صورتم...

از در خونه که رفتم تو، مامانم با دیدن من خشکش زد، گفت خدا مرگم بده، چند بار گفتم روزایی که هوا انقد سرده کلاس نرو؟! فوقش حذف میشی دیگه! به درک!!! بهتر از اینه که سرما اینجوری صورتتو سرخ کنه...

بیچاره مامانم... بیچاره من....

امروز صدایت در دستانم می لرزید و اشک بر گونه هایم می لغزید...

خیره خیره... به مانیتور زل زده بودم... jay sean.... where do we go

هر چند ثانیه یک بار ، تار می شد صحنه... لحظه ی آفرینش اشکی گرم....

کسی اینجا نیست؟؟؟؟؟ که شقیقه ام را مهمان بمبارانی کند؟؟؟؟

و ذهنم را مهمان مرگ.... و دلم را مهمان تو....

اینجا... ذهنم مرکز ثقل خاطرات شده

لطفا عابری شقیقه ام را نشانه بگیرد!

مسکن بی خیالی دیگر جواب نمی دهد.... نقطه ته خط...


سردترین روزهای زمستان 89، با گرمی اوهام شیرینم جان گرفت... حال سردترین روزهای 90.... چگونه تحمل کنم سرمای این روزها را که با سرمای وهمم دوچندان جلوه می کند؟؟؟

اوهام من... شیرین و گرم برگرد...

+اولین متن ادبی کل عمرم! تو حلقم [نیشخند]

+من دوس دارم همه ی شما رو لینک کنم، اگر تمایل دارین کامنت بذارین و رضایتتونو اعلام کنین

+این روزا خوب نیستم... ببخشید اگه دیر به کامنتاتون جواب دادم

بیچاره من!

پیاده از کنارت گذشتم، گفتی:" چندی خوشگله؟"
سواره از کنارت گذشتم، گفتی:" برو پشت ماشین لباسشویی بنشین!"

تو ازدواج نکردی و به من گفتی زن گرفتن حماقت است
من ازدواج نکردم و به من گفتی ترشیده
عاشق که شدی مرا به زنجیر انحصارطلبی کشیدی
عاشق که شدم گفتی مادرت باید مرا بپسندد
وقتی گفتم پوشک بچه را عوض کن، گفتی بچه مال مادر است
وقتی خواستی طلاقم بدهی، گفتی بچه مال پدر است.

در صف نان، نوبتم را گرفتی چون صدایت بلندتر بود
در صف فروشگاه نوبتم را گرفتی چون قدت بلندتر بود
زیرباران منتظر تاکسی بودم، مرا هل دادی و خودت سوار شدی
در تاکسی خودت را به خواب زدی تا سر هر پیچ وزنت را بیندازی روی من
در اتوبوس خودت را به خواب زدی تا مجبور نشوی جایت را به من تعارف کنی
در سینما نیکی کریمی موقع زایمان فریاد کشید و تو بلند گفتی:"زهرمار!"
در خیابان دعوایت شد و تمام ناسزاهایت، فحش خواهر و مادر بود
در پارک، به خاطر بودن تو نتوانستم پاهایم را دراز کنم
نتوانستم به استادیوم بیایم، چون تو شعارهای آب نکشیده می دادی
من باید پوشیده باشم تا تو دینت را حفظ کنی
مرا ارشاد می کنند تا تو ارشاد شوی!


خودم نوشت:شده تا حالا انقد بغض داشته باشین که از شدت بغض حتی نتونین گریه کنین؟! تو یه جمع باشین که مجبور باشین تو اوج بغض و گریه لبخند بزنین؟! دقیقا حس الان منه..... چقد حس بدیه نه؟؟!!


پی بغض نوشت:آهای...شمایی که هر روز از صبح تا شب جانماز آب میکشید ... بهشت مال شما اصلاً ...حداقل مسیر جهنم رو به ما یاد بدید گم نشیم یه وقت سر از بهشت در بیاریم دوباره ریختتون رو ببینیم!

پی مخاطب خاص نوشت: آخه لعنتی.... من که همه جوره با توام! چیکار داری اطرافیانم چی میگن؟؟!! اطرافیانم به درک! من با توام... می دونم که اینجارو می خونی....

+تو ادامه مطلب یه شعر گذاشتم که عاشقشم! دوس داشتین بخونینش

ادامه مطلب ...